این پایین داستان عاشق شدن دونفری هس ک از زبون دختر نوشته شده.

 

 

 

داستان عاشق شدن منو حسام !
سلام دوستان عزیزی که دارین  خاطره ی منو میخونین این یه خاطره و داستان غم انگیز هستش !
بهتره اگه تحمل خوندن اون رو ندارین نخونین 


منو حسام توی دانشگاه باهم اشنا شدیم ! ما خیلی همو دوس داشتیم روز به روزبیشتر به هم عادت میکردیم !


دیگه طوری شده بود که نمیتونستم دوریشو تحمل کنم !
من به مامانم گفته بودم اونم همین طور به مامانش گفته بوود ولی بابا ها نمیدونستنو
ماهم میترسیدیم با خبرشون کنیم ! یه سال بعد رابطمون من به حسام گفتم که بیا رابطمون رو با پدرامونمدر میون بزاریم !

حسام خیلی مترسید از این موضوع ! اولش قبول نکرد اما کم کم به اجبار راضیش کردم که این کارو بکنه !من حسامو میخواستم نمیتونستم از دستش بدم  باید هرچی زود تر خودمو تو زندگیش محکم میکردم !
خیلی دوسش داشتم!

یه روزی رو باهم نشون کردیم تا حسام بره و قضیرو اون روز به پدرش بگه !
بلاخره اون روز اومد و حسام قرار شد که شبش قضیه رو به باباش بگه !
خیلی خوشحال بودم فک میکردم که دیگه بهش رسیدمو مانعی جلوم نیس

اما از پدر حسام براتون بگم یه آدم با تفکرات قدیمی و پرخاشگر که حتی حسام تا اون سن بازم از پدرش حساب میبرد و من اینو دوس نداشتم ! اما فک میکردم این موضوع زیاد براش مهم نیس !
وقتی شب حسام دیگه رف تعریف کنه براش تا دو سه روز غیبش زد ! باورم نمیشد از نگرانی تاقتم تموم شد
لباسمو پوشیدم رفتم دم خیابونشون تا ببینمش
دیدمش داره میاد اما وای چشتون روز بد نبینه عشقم چشش باد کرده بود 

جلوشو گرفتم فتم حسام چی شده چرا دوروزه نیستی چرا چشت اینطور شده
اشک میریختم ! حسام گف اینجا جای این کارا نیس ادرس یه پارکو بهم داد گف برو اونجا تا بیامو همه چیزو برات تعریف کنم
لحن همیشگیشو داشت ! یکم خیالم راحت شد
رفتم به ادرس پارک ! منتظر موندم تا نیم ساعت بعد با ماشین پیداش شد ! سوار ماشین شدم
یه دفه پرید بغلم کرد منم پریدم محکم گرفتمش تو بغلم ! اشکام میریخت  گفتم حالا بگو چی شد ؟
چرا اون شب غیبت زد ؟

یه اهِ بلند کشید و همه جیو برام تعریف کرد که وقتی به پدرش اون قضیه رو گفته جرو بحسشون شده
و کار به دعوا کشیده ! میخواستم بمیرم " اخه عاملش من بودم ، عامل این دعوا ،
باعث شده بودم دعواشون بشه

سرمو اروم بردم پایین از شرمندگی سرمو نمیتونستم بیارم بالا
با دستش چونمو گرف گف چی شده خانومم ؟ ناراحت نباش عیبی نداره !
من تورو از دست نمیدم یا خودمو میکشم یا بهت میرسم اینو بدون !
گفتم دههه خدا نکنه .
لباشو بوسیدمو گف دیگه باید برم منو رسوند خونه بعد رف فرداش بهم زنگید گف دوباره با باباش دعواش شده
میگف داره خیلی مخالفت میکنه
دنیا داش رو سرم خراب میشد نمیدونستم چی کار کنم !

این قضیه ادامه داشت تا 3 مها بعدش ! هر روزش شده بود دعوا با باباش یه روز بهم زنگید
اولین باری بود که داشت گریه میکرد میخواستم بمیرم گف میخوام بزنم بیرون
خـــیلی ناراحت بود خیلی هر کاری کردم منصرفش کنم نشد ! تلفونو قط کرد هر چی زنگ زدم گوشیو جواب نداد تا نیم ساعت بعد گوشیش کاملا خاموش شد ! دیگم روشن نشد تا این که دختر خالش فرداش بهم زنگ زد
با گریه بهم گف حسام وقتی زده بیرون تو اوتوبان تصادف کرده و امروز توی بیمارستان تموم کرده !

باور نکردم  گفتم نگو خدا نکنه زهرا اذیتم نکن ولی کم کم فهمیدم چی شده داشتم میمردم یه دفه از حال رفتم
بی هوش شده بودم
مامانمم قضیرو فهمیده بود تا بیدار شدم یه حس عجیب سنگینی داشتم واقعا نمیخواستم نفس بکشم خودمو به اون بیمارستان رسوندم هر جور بود
داشتم میمردم از دلتنگی این که فک میکردم دیگه نمیبینمش دیگه نمیاد بهم زنگ بزنه ! عشقمممممم بیدار شو

.

باباشو دیدم گفتم همش تخسیره توئه نمیبخشمت تو کشتییش !!
این بود از داستان عشق منو حسام
لطفا قدر همو بدونین
ممنون .
.

داستان عاشقانه واقعی...

داستان کوتاه....

حسام ,یه ,گف ,اون ,روز ,بهم ,چی شده ,فک میکردم ,کم کم ,فرداش بهم ,منو حسام

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مجله خبري ranginkamanarc 058fdffdf69iu دانلود مقاله دانلود نمونه سوالات تربیت رسانه ای پیام نور خلاصه کتاب آیین زندگی اخلاق کاربردی احمدحسین شریفی harmonibaharie ♚قصر مجازی♚ chakavakava آموزش و مشاوره GIS